آب گرمی تو تشت ریختنو رفتن،یه دلاک مادرم سراغ داشت که دهنش قرص ومحکم بود.اونو خبر کرده بودن.لباسامو که درآوردم هیینی کشید.بنده خدا یه لحظه نفسش بند اومد.گفت الهی بمیرم خانم جان پشتتون عین بخت من سیاه سیاه شده.چادرمو بزارم کنارتون رنگش مو نمیزنه.کاملا خبر داشت چرا اینطور شدم.
فقط گفتم تو رو خدا کیسه نکش.فقط آب بریز تنمو بشورم وبرم،به زور یه لیف کشید تا پوستهای لول شده روی بدنم بره ،مدام میگفت بمیرم برات که به این روز افتادی،حسابی با آب گرم بدنمو شست یکمی بدن وگوشتام نرمتر شد.یکدفعه فکری به ذهنم رسید،گفتم هر چی بخوای بهت میدم،فقط میتونی از پسر باغبان باشی برام خبر بیاری.میدونی کیو میگم ،کاملا میشناختش، دلاکا اونزمان اطلاعات کاملی از محله ها ،نسبت افراد ،پیشه وپیشینه شون.تعداد بچه ها ی هر خانواده ودختر وپسرهای دم بخت هر کس داشتن.
گفت از قبل از عید نه اثری از باغبان باشی هست نه زن وبچه هاش انگاری دود شدن رفتن هوا.
فقط یه چیزی بهت میگم از من قبول کن «متروکه باشد دلتان بهتر است،آدمیزاد پاش به هر جا برسه ویرانش میکنه.»
اگرم یه روز کسی اومده تو دلت بندازش بیرون وفراموشش کن.
دلاک رفتو منم با بدنی نرم تر به اتاقم رفتم.ولی ناراحت بودم از اینکه سهراب دیگه نیستش،از اینکه این چند روز انقدر بهش وصله نامردی وبی عرضه گی چسبوندم.
حتما مادرم مجبورشون کرده از این شهر برن.حالا یا با پول یا با زور.
دلاک راست میگفت سهراب با اومدن و رفتنش قلبمو ویران کرده بود.
مهمانی هرسال مادرم که روز هفتم عید بود به زمانی دیگر موکول شده بود ،وبرای اینکه حس کنجکاوی باجی ماجی های درباری تحریک نشه گفته بودن که بچه ها سرخک گرفتن وچون مریضی بو داره(مسریه)برای اینکه کسی نگیره بعدا مهمانی برگزار میشه.
روزا می گذشت همش تو اتاقم بودم انگار جذام دارم کسی نزدیکم نمیشد ،حتی تو صورتمم نگاه نمیکردن.
یه روز از پشت پرده داشتم حیاطو نگاه میکردم که اشرفو سینی به دست دیدم،خوشحال شدم پنجره رو باز کردم گفتم اشرف ،اشرف خوبی.محلمو نداشت ورفت سمت اتاق خواهر برادرام.دلم خیلی شکست،مادرم حتی اشرفم از من گرفته بود.
داشتم دق میکردم.اواسط اردیبهشت بود دیگه کبودیای تنم بعد از یکماه ونیم خوبتر شده بودوکمرنگ بود.
یه روز اشرف اومد تو اتاقم خیلی خشک ورسمی،گفت خانم فرمودن هفته دیگه مهمانی دارن،خواستن شماهم اماده باشید ودر مهمانی درجوار مادرتون باشید،ادب واحترام فراموش نشه.
گفتم اشرف چرا انقدر سرد شدی با من،تو رو خدا باهام حرف بزن ،دارم میپوسم،اینمدت فقط دارم با در ودیوار حرف میزنم.ولی اشرف هیچی نگفت.
روزا میگذشت،کارگرا افتاده بودن به در وپنجره خونه با اینکه چندماه پیش خونه تکونی عید رو کرده بودن ولی بازم به دستور خانم جان باید از بالا تا پایین رو میشستن وبرق مینداختن.
منم از پشت پنجره فقط نگاه میکردم.میدونستم بالاخره هفته دیگه که تو مهمونی خانم جان شرکت میکنم یکی پیدا میشه که منو برای پسرش بخواد.اونموقع ها خواستگار زیاد بود بخصوص اگر برورویی داشتی .
مشخص بود که دیگه راه فراری وجود نداره.فقط اگر بخت یارم باشه با یکی ازدواج کنم که جوان باشه وهوو نداشته باشم،بسیار دیده بودم خانمهایی که با یکی ،دو تا هوو مهمانی می رفتن،تازه بهم خواهر می گفتن.
دیگه هیچ فکری نمی کردم نه به گذشته ونه آینده،میدونستم هیچ چیز در دست من نیست،فقط خانم جان تصمیم گیرنده اول وآخره.
تو این رفت وآمدا یه روز متوجه شدم خاله اومد پیش مادرم.بین اتاق من واتاق مادرم یه در چوبی بود که البته از طرف اتاق مادرم قفل بود وپشتش هم یک صندوق بزرگ قرار داشت ورفت وامدی نمیشد.ولی اگر گوشم رو خوب به در میچسبوندم میشد صداها رو شنید.
از بی کاری رفتمو گوشمو چسبوندم به در.
خاله ام برعکس مادرم زن مظلوم وتو سری خوری بود.
اونروز متوجه شدم حشمت خان شوهرش تصمیم به تجدید فراش داره.
اومده بود التماس به مادرم میکرد که کاری براش بکنه.
میگفت چند ماهیه که اصلا تو صورتم نگاه نمیکنه،حتی با من هم سفره نمیشه.
وقتی میخوام کنارش بشینم بلند میشه ومیره.بخدا خبط وخطایی ازم سرنزده.
ولی انگار از چشمش افتادم.
نمیدونم چی شده.
مادرم گفت قبلا شنیده بودم که گاهی صیغه ای میکنه ،ولی این که میگی قراره هوو بیاره تو خونت و کنار دلت دیگه معلومه که از یه جایی آب میخوره.
خالم شروع کرد به گریه کردن که خواهر تو میدونستی صیغه میکنه چرا به من نگفتی ،خانم جان گفت میگفتم چه خاکی به سرت میکردی.
راه دیگه ای داشتی ،همین کار رو میکردی که الان میکنی.
حالا من یه دعا نویس خوب سراغ دارم.
بهش گفتم عصری بیاد برا سروناز دعا بگیرم که بختش سریع باز بشه.
تو هم بمون تا برات رمل واسطرلابی بندازه دعایی طلسمی چیزی بده ،تا حشمت خان قلبش با تو صاف بشه.
خالم گفت خدا خیرت بده برا اینکه صیغه نکنه هم دعا بگیریم .
خانم جان گفت حالا این صیغه کردنو که همه انجام میدن چیز مهمی نیست.مرده دیگه باید یه جا سبک بشه.
مهم اینه هوو نیاره وارث خور برات درست نکنه .
خالم هفت تا بچه داشت که از من بزرگتر بودن.حشمت خان مرد هیز وچشم چرانی بود اینو همه میدونستن، بجز خاله من...
التماس دعا🙏🙏🙏🙏🙏
...